یک لحظه روی پل
نویسنده:
ر. اعتمادی
امتیاز دهید
سرآغاز داستان:
آنروز هوای تهران گرم و چسبنده بود. خرداد همیشه گرم است مگر اینکه باران ببارد و آنسال باران نباریده بود. درختان تناور خیابان پهلوی که همیشه در سراسر تابستان سبز هستند، آنسال هنوز نیمه دوم بهار بود که خمیازه های گرم و جشک میکشیدند. من روی پله های سکو مانند مدرسه نشسته بودم و بی خیال به در ورودی دبیرستان نگاه میکردم. آنها بمن گفته بودند که نتیجه امتحان را آنروز چهار بعدازظهر اعلام میکنند ولی من از ساعت یک بعدازظهر به مدرسه آمده بودم. بابای پیر مدرسه با غرولند همیشگی در پهن مدرسه را برویم گشود. هنوز هیچکس نیامده بود و منهم از بچه ها خبری نداشتم. پیراهن مردانه پوشیده بودم اما بوی عطر مخصوصی که همیشه میزدم نشان میداد که غیر از موی بلند بوی عطر زنانه هم میدهم ! ... دیگر حوصله نداشتم خودم را شاگرد مدرسه بدانم. حتی برای اولین بار زیر ابرویم را برداشته بودم. همین موضوع پدرم را کلی عصبی و ناراحت کرد اما مادرم فاطمه خانم که من او را همیشه فافا جون صدا میکنم، بدون یک کلمه حرف فقط با نگاه مغرورانهاش عمل مرا در برداشتن زیر ابرو تائید کرد. دخترش حالا دیگر بزرگ شده بود و او سخت بخود میبالید. درست نمیدانستم چرا باید سه ساعت زودتر بمدرسه می آمدم. حتی ساعتی که بابای مدرسه در را برویم گشود و گفت:
- ثری خانم زود اومدین. باز هم نتوانستم جواب درستی برای عجله احمقانه ام بدهم...
بیشتر
آنروز هوای تهران گرم و چسبنده بود. خرداد همیشه گرم است مگر اینکه باران ببارد و آنسال باران نباریده بود. درختان تناور خیابان پهلوی که همیشه در سراسر تابستان سبز هستند، آنسال هنوز نیمه دوم بهار بود که خمیازه های گرم و جشک میکشیدند. من روی پله های سکو مانند مدرسه نشسته بودم و بی خیال به در ورودی دبیرستان نگاه میکردم. آنها بمن گفته بودند که نتیجه امتحان را آنروز چهار بعدازظهر اعلام میکنند ولی من از ساعت یک بعدازظهر به مدرسه آمده بودم. بابای پیر مدرسه با غرولند همیشگی در پهن مدرسه را برویم گشود. هنوز هیچکس نیامده بود و منهم از بچه ها خبری نداشتم. پیراهن مردانه پوشیده بودم اما بوی عطر مخصوصی که همیشه میزدم نشان میداد که غیر از موی بلند بوی عطر زنانه هم میدهم ! ... دیگر حوصله نداشتم خودم را شاگرد مدرسه بدانم. حتی برای اولین بار زیر ابرویم را برداشته بودم. همین موضوع پدرم را کلی عصبی و ناراحت کرد اما مادرم فاطمه خانم که من او را همیشه فافا جون صدا میکنم، بدون یک کلمه حرف فقط با نگاه مغرورانهاش عمل مرا در برداشتن زیر ابرو تائید کرد. دخترش حالا دیگر بزرگ شده بود و او سخت بخود میبالید. درست نمیدانستم چرا باید سه ساعت زودتر بمدرسه می آمدم. حتی ساعتی که بابای مدرسه در را برویم گشود و گفت:
- ثری خانم زود اومدین. باز هم نتوانستم جواب درستی برای عجله احمقانه ام بدهم...
آپلود شده توسط:
shahroozsam
1402/09/12
دیدگاههای کتاب الکترونیکی یک لحظه روی پل